دیشب زد به سرم که بهت دروغ بگم دارم میرم جمعه یا شنبه، نمیدونم چرا! درواقع حالم بد بود و دلم توجه و بیرون رفتن باهاتو میخواست، گفتی خب من التماست میکنم بذاری ببینمت، گفتم حوصله ندارمو این چیزا یکم صحبت کردیم، تهش بهت گفتم من دیگه نمیتونم اینجوری باشیم یا صفر یا صد انتخاب کن ولی من حسم اونجوری نیست، امروز بهت گفتم دوستم گفته بیا، میای یا نه، گفتی اره، گفتم اسنپ دو مسیره بگیر بیا، رفتیم قصرالدشت اول یکم راه رفتیم درمورد رفتن من و حضوری شدن و اینا حرف زدیم، بعد رفتیم کافه سروناز گفتیم رزرو کردیم اما گفتن نه، بعد فهمیدیم شماره ای که داشتیم با شماره اونا متفاوت بوده، گفت اگه میخواید بشینید میز
خالی شه اما اومدیم بیرون و با اون شماره زنگ زدیم و ادرس گرفتیم، باز سوار اسنپ شدیم رفتیم اونجا، همون کافه ای بود که اونروز با مامان اینا رد شدیم گفتیم عه مهد کودکو کردن کافه، محیطش اوکی بود، غذاش بد نبود، درمورد ص و دعواهام باهاش تو گروه دانشگاه حرف زدم توهم درمورد سینا و دوستات و دانشگاه و واحدات و مشاوره ت، بهمون گفتن تایم داره اینجا و برید، ساعت هشت بود، رفتیم سمت قدوسی پیاده، بهت گفتم گوشیمو اوردم ببینی و قلبتو گوش بدم، نشستیم رو نیمکت اداره ناحیه یک، درش اوردم نگاهش کردی گفتی خوش رنگه و گذاشتم رو قلبت، بعد داشتی جمعش میکردی گفتی منم دوست داشتم صدای قلبتو بشنوم ولی میدونم بدت میاد و رو این چیزا حساسی که بره توی گوش گفتم نه اشکال نداره تو عین قورباغه هر روز میری حمام گفتی باشه پس اگه میذاری خودم بذارم گوش بدم، گفتم باشه، گفتی نمیخواد خودت بذار حالا سر راهش همه چی هست :دی، گفتم نه، قبلش تو مسیر بهم گفتی لاغر شدی گفتم اره گفتی کلا همه جات آب شده :دی، قلبمو گوش دادی تند میزد، بازم راه رفتیم تو گندم را بی اعتبار کردی......
ادامه مطلبما را در سایت تو گندم را بی اعتبار کردی... دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 5apostrophee بازدید : 70 تاريخ : سه شنبه 31 خرداد 1401 ساعت: 16:49